چينيان گفتند يك خانه به ما          خاص بسپاريد و يك آن شما

مثنوى معنوى، دفتر اول، صفحه ى 155

   بود دو خانه مقابل دربدر               ز آن يكى چينى ستد رومى دگر

چينيان صد رنگ از شه خواستند         پس خزينه باز كرد آن ارجمند

هر صباحى از خزينه رنگها                  چينيان را راتبه بود از عطا

روميان گفتند نى نقش و نه رنگ        در خور آيد كار را جز دفع زنگ

   در فرو بستند و صيقل مىزدند           همچو گردون ساده و صافى شدند

 از دو صد رنگى به بیرنگى رهى است      رنگ چون ابر است و بیرنگى مهى است

هر چه اندر ابر ضو بينى و تاب       آن ز اختر دان و ماه و آفتاب

چينيان چون از عمل فارغ شدند         از پى شادى دهلها مى زدند

شه در آمد ديد آن جا نقشها        مى ربود آن عقل را و فهم را

بعد از آن آمد به سوى روميان       پرده را بالا كشيدند از ميان

عكس آن تصوير و آن كردارها زد       بر اين صافى شده ديوارها

هر چه آن جا ديد اينجا به نمود        ديده را از ديده خانه مىربود

روميان آن صوفيانند اى پدر          بىز تكرار و كتاب و بىهنر

ليك صيقل كرده اند آن سينه ها        پاك ز آز و حرص و بخل و كينه ها

آن صفاى آينه وصف دل است        كاو نقوش بىعدد را قابل است

 صورت بیصورت بیحد غيب          ز آينه ى دل تافت بر موسى ز جيب

گر چه آن صورت نگنجد در فلك     نه به عرش و فرش و دريا و سمك

ز آن كه محدود است و معدود است آن      آيینۀ دل را نباشد حد بدان

عقل اينجا ساكت آمد يا مضل      ز آنكه دل با اوست يا خود اوست دل

عكس هر نقشى نتابد تا ابد       جز ز دل هم با عدد هم بیعدد

تا ابد هر نقش نو كايد بر او        می نمايد بی حجابى اندر او

اهل صيقل رسته اند از بوى و رنگ     هر دمى بينند خوبى بی درنگ

نقش و قشر علم را بگذاشتند       رايت عين اليقين افراشتند

رفت فكر و روشنايى يافتند         نحر و بحر آشنايى يافتند

مرگ كاين جمله از او در وحشتاند        مى كنند اين قوم بر وى ريشخند

مثنوى معنوى، دفتر اول، صفحه ى 156

كس نيابد بر دل ايشان ظفر        بر صدف آيد ضرر نى بر گهر

گر چه نحو و فقه را بگذاشتند       ليك محو و فقر را برداشتند

تا نقوش هشت جنت تافته ست      لوح دلشان را پذيرا يافته ست

برترند از عرش و كرسى و خلا      ساكنان مقعد صدق خدا