((به نام خدا))

چراغ ها خاموش بودند.ساعت...معلوم نبود چند است.شاید اصلآ عقربه ها توی آن تاریکی داشتند برای خودشان ول می گشتند، و فارغ از همه ی قانون های جهان به چشم های من که نمی توانستند آنها را ببینند دهن کجی می کردند. آنقدر ترسیده و دلتنگ بودم که دوست داشتم با چشم هایم خودم را خیس کنم.به خودم گفتم:آیا...آیا انقدر زنده خواهم ماند تا سر صبح، وقتی دارم جوراب هایم را از روی طناب جلوی پنجره ور میدارم، به او که دارد عابرانه رد میشود بگویم:خانم خانم...هی آقا...سلام. دیگر کار خودم را کرده ام. خیس و خارشناک شده بودم و دانه های معصوم اشک، پس از اینکه چند لحظه از روی جلد بالش، با دلرحمی مرا نگاه می کردند، یکی یکی، آرام توی جلد بالشم فرو می رفتند.

بله دوست من قصه ی ما هم اینطوری بود. پس از آن شب هرگز صبحی برای من در کار نبود؛ وبه مادرم که آمده بود شانه های مرا تکان می داد، هیچ اعتنا نکردم.

هی دوست عزیز خیلی ساکتید. شما بگویید چطور شد که...یعنی می دانید؛ببخشید که ناراحتتان می کنم.می خواهم بدانم که...چطور شد که زود و جوان سر از اینجا در اوردید ؟

لته ی کهنه اش را دور خودش سفت پیچید وبه شعله های حقیر آتش خیره شد.بعد از آنکه اشک های داغش، قدم رو از زیر پلک هایش در آمدند و مورچه وار توی پیراهنش ناپدید شدند، بیمار و خسته گفت:هادی بی چاره ی من!هزار سال دیگر که صبح شد حرکت می کنیم.

                                                                                             «دهقان نژاد»