... و ما نمی دانستیم باران و بهار نام دیگر آن پیامبر است ..!!
پیامبری از کنار خانه ما رد شد.
باران گرفت.
مادرم گفت :چه بارانی می آید. پدرم گفت:بهار است.
و ما نمی دانستیم باران و بهار نام دیگر آن پیامبر است!
پیامبری از کنار خانه ما رد شد.لباسهای ما خاکی بود.
او خاک روی لباسهایمان را به اشارتی تکانید ...
لباس ما از جنس ابریشم ونور شد ..
. . . و ما قلبمان را از زیر لباسمان دیدیم!
پیامبری از کنار خانه ما رد شد.
آسمان حیاط ما پر از عادت و دود بود.
پیامبر،کنارشان زد.
خورشید را نشانمان داد و تکه ای از آن را توی دستهایمان
گذاشت.
پیامبری از کنار خانه ما رد شد و ناگهان هزار گنجشک
عاشق از سر انگشتهای درخت کوچک باغچه روییدند و
هزار آوازی را که در گلویشان جا مانده بود،به ما بخشیدند.
و ما به یاد آوردیم که به درخت و پرنده نسبت داریم.
پیامبری از کنار خانه ما رد شد.ما هزار در بسته داشتیم
... و هزار قفل بی کلید.
پیامبر کلیدی برایمان آورد. اما نام او را که بردیم ،قفلها
بی رخصت باز شدند .....
من به خدا گفتم : امروز پیامبری از کنار خانه ما رد شد.
امروز انگار اینجا بهشت است . . .
خدا گفت: کاش می دانستی هر روز پیامبری از کنار
خانه تان می گذرد ...
و کاش می دانستی ..
بهشت همان قلب توست ........
نفحات (عرفان 85) در اواخر سال 85 به دست جمعی از دانشجویان ادیان و عرفان دانشگاه تهران (ورودی 85) راه اندازی شد.این وبلاگ با انجمن علمی دانشکده الهیات و نیز کانون اندیشه صفیر دانشگاه تهران همبستگی ها و همکاری هایی داشت. در حال حاضر برخی از دوستان فارغ التحصیل و برخی در مقطع کارشناسی ارشد مشغول به تحصیل شده اند. نفحات همچنان با همان رویکرد ادامه به کار می دهد. این وب شاید برای اهل پژوهش و شاید اهل دل و دوستان مفید باشد.